پیرمردی در بستر مرگ بود. در لحظات دردناک مرگ، ناگهان
بوی عطر شکلات محبوبش از طبقه پایین به مشامش رسید.
او تمام قدرت باقیمانده اش را جمع کرد و از جایش بلند شد.
همانطور که به دیوار تکیه داده بود آهسته آهسته از اتاقش
خارج شد و با هزار مکافات خود را به پایین پله ها رساند و
نفس نفس زنان به در آشپزخانه رسید و به درون آن خیره
شد. او روی میز ظرفی حاوی صدها تکه شکلات محبوب
خود را دید و با خود فکر کرد یا در بهشت است و یا اینکه
همسر وفادارش آخرین کاری که ثابت کند چقدر شیفته و
شیدای اوست را انجام داده است و بدین ترتیب او این جهان
را چون مردی سعادتمند ترک می کند.