در
مجالی که برایم باقیست
باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
که در آن همواره اول
صبح
به زبانی ساده
مهر تدریس کنند
و بگویند خدا
خالق زیبایی
و
سراینده ی عشق
آفریننده ماست
مهربانیست
که ما را به نکویی
دانایی
زیبایی
و به خود می خواند
جنتی دارد
نزدیک ، زیبا و بزرگ
دوزخی دارد – به گمانم -
کوچک و بعید
در پی سودایی
ست
که ببخشد ما را
و بفهماندمان
ترس ما بیرون از دایره رحمت
اوست
در
مجالی که برایم باقیست
باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
که خرد را با عشق
علم را با احساس
و ریاضی را با شعر
دین را با عرفان
همه را با
تشویق تدریس کنند
لای انگشت کسی
قلمی نگذارند
و نخوانند کسی را حیوان
و نگویند کسی را کودن
و معلم هر روز
روح را حاضر و غایب
بکند
و به
جز از ایمانش
هیچ کس چیزی را حفظ نباید بکند
مغز ها پر نشود چون انبار
قلب خالی نشود از احساس
درس هایی بدهند
که به جای مغز ، دل ها را تسخیر
کند
از کتاب تاریخ
جنگ را بردارند
در کلاس انشا
هر کسی حرف دلش را
بزند
غیر
ممکن را از خاطره ها محو کنند
تا ، کسی بعد از این
باز همواره
نگوید:"هرگز"
و به آسانی هم رنگ جماعت نشود
زنگ نقاشی تکرار شود
رنگ را
در پاییز تعلیم دهند
قطره را در باران
موج را در ساحل
زندگی را در رفتن
و برگشتن از قله کوه
و عبادت را در خلقت خلق
کار را
در کندو
و طبیعت را در جنگل و دشت
مشق شب این باشد
که شبی چندین بار
همه تکرار کنیم :
عدل
آزادی
قانون
شادی
امتحانی بشود
که
بسنجد ما را
تا بفهمند چقدر
عاشق و آگه و آدم شده ایم
در
مجالی که برایم باقیست
باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
که در آن آخر وقت
به زبانی ساده
شعر تدریس کنند
و بگویند که تا فردا صبح
خالق عشق
نگهدار شما